چهارده دریا |
در کتاب گرانسنگ الکافی اثر شیخ کلینی آمده است :
محمدبن جحرش میگوید :
حکیمه دختر امام موسی کاظم (ع) به من گفت :
دیدم امام رضا (ع) بر درِ انبار هیزم ایستاده ،
آهسته با کسی سخن میگوید و من هیچکس را نمیبینم .
گفتم: « آقای من ، با که آهسته سخن میگویید ؟! »
فرمود: « ابنعامر زهرایی (از جنّیان) است .
آمده از من سؤال کند و دردش را به من بگوید. »
گفتم: « آقای من ! دوست دارم صدایش را بشنوم. »
فرمود : « اگر صدایش را بشنوی، یکسال تب میکنی. »
گفتم : « آقای من ! دوست دارم بشنوم. »
فرمود: « بشـنو »
در این حال، من صدایی شبیه سوت شنیدم ،
تب به سراغم آمد و یکسال تب کردم .
در کتاب دلایلالامامه نیز آمده است :
هیثم بن واقد گوید در خراسان نزد امام رضا(ع) بودم .
عباس ، دربان ایشان بود .
امام مرا نزد خود خواند
پیرمردی یک چشمی در حضورش بود و سؤال میکرد
پیرمرد خارج شد
امام به من فرمود: « پیرمرد را نزد من برگردان .»
پیش دربان رفتم ، گفت :
« هیچکس از اینجا بیرون نرفت. »
امام رضا (ع) فرمود :
«آن پیرمرد را میشناسی؟! »
گفتم : نه
فرمود : « او مردی از جن است که سؤالهایی از من پرسید
و از جمله سؤالهایش این بود که دو نوزاد دوقلو به هم چسبیده به دنیا آمدهاند
که یکیشان مرده ، با او چه باید کرد ؟! »
گفتم : « باید نوزاد مرده را از زنده بُرید و جدا کرد. » نظرات شما عزیزان: |
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |